عبالرحمن بستان:
۷ آذر ۱۳۸۷
تپش به نوعی دیگر
عبالرحمن بستان:
صدای پارس سگهای گله، آهنگ رسیدن سپاه زنگبار و حبش و روم نبود بلکه نوید رسیدن بزهای سیاه و سپید و قهوهای و تلاش زنان روستا را میداد. روستایی کوچک به دور از دغدغههای امروز. لحظههای شیرین کودکان روستا، رفتن به کنار جادهی آسفالتی که چندین کیلومتر آنطرفتر بود برای تماشای اتوبوسی که هر روز از آنجا میگذشت که حال گاهگاهی برای مسافرت با آن، رغبتمان از سواری خر عمونوروز بیدست که مردم به او مشهدی نوروز بیدست میگفتند هم کمتر است. هرازگاهی هم ساعتها کنار جاده مینشستیم ولی اتوبوس آن روز نمیآمد و ما از لذت دقایقی تماشای اتوبوسی که رد میشد محروم میشدیم و همه به سان کسانی که پشت سر تابوتی حرکت میکنند با چهرهای حزنانگیز، بدون این که با همدیگر حرفی بزنیم به خانهمان برمیگشتیم. آن شب که عمونوروز را مار گزیده بود خواب دیده بودم که مرد و خرش را به من دادند. خری لخت و بیپالان. خری که تنها دلخوشیاش این بود که حداقل مشهدی نوروز با آن وزن سنگینش یک دست کم دارد و مطمئنم عین خیالش هم نبود که سالها بعد فرم اطلاعات اقتصادی خانوار را پر نمیکند. آخورش هم همیشه پر بود. شاید خر همسایهشان که از جنس دیگر بود فکرش را آزار میداد ولی به جرأت میتوانم بگویم که در فکر قطعنامههای سازمان ملل نبود و امّا شبی دیگر خوابی وحشتناک دیدم و آن خواب این بود که خرش را از من ستانیدهاند و میخواهند زنش را به من بدهند. آخر گذشته از زشت و غرغرو بودنش، کور هم بود. من در خواب بلندبلند داد میزدم: «من زن نمیخوام، من خر میخوام. من زن مشهدی نوروز نمیخوام، من خر مشهدی نوروز میخوام.» در ده کوچک ما خبری از انجمن دفاع از حقوق زنان نبود که از زن مشهدی نوروز دفاع کند. خبری از به قول فرنگیها کمپین یک میلیون امضا هم نبود. اگر هم چنین چیزی وجود داشت باز هم زنان روستا امضا نمیکردند. ما که یازده سال بیشتر نداشتیم و خواب شیرینِِ سواری خر مشهدی نوروز را میدیدیم با صدای سنگین چوبی در بغل گوشمان بلند شدیم و دیدیم که مادر، مار خیلی بزرگی را در حالی که به طرفمان میآمده ناکار کرده است. مادر گفت: پاشو و بیرون حیاط چالهای بکن و مار را دفن کن چون گاو همسایه چند روز پیش ماری را خورده و دو دقیقه بعد لنگ به هوا شده. مادر صدایمان کرد و صبحانه را خوردیم و البته سفارش شدیم که زیاد نخور که عقلت میره زیر غذا و این اعتقاد را پیرمردهای دهمان داشتند. تکه نانی و کشکی و باز دویدنها آغاز شد. معلم بیچارهمان که هر روز مجبور بود با خرش دو کیلومتر را در کوهها طی کند وقتی رسید، نای درس دادن نداشت. روزی هم عقربی در پشتش حمل میکرد و هنگامی که به طرف تختهسیاه رفت تا بنویسد یکی از همکلاسیهای پرروی ما با کتابش محکم به پشت آقا معلم کوبید که پس از کتک خوردن دانشآموز معلوم شد که او میخواسته عقربی را بکشد. همیشه آقا معلم چماقی را که برای راهداری فرش حمل میکرد بالا میگرفت و اینگونه حماسی میخواند: «تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر» و حالا پس از بیست سال فهمیدم که منظورش از گاو و خر ما دانشآموزان روستای دشتاب بود. شبی از شبهای تابستان، در حالی که با ملودی دلنشین و اما ناموزون گاوها، خرها، سگها، شغالها، مرغها و خروسها که شیرینتر از سمفونیهای بتهوون هم بود و خوابمان میگرفت، صدای ناله و شیون از خانه همسایهمان بلند شد. پدر از مادرم پرسید چه شده؟ گفت: عمونوروز به رحمت خدا رفته. مرد خوبی بود. خدا بیامرزه و باز کابوسهای من حول و حوش این که بالاخره خرش به من میرسد یا زنش، آغاز شد. فردای آن روز در ده شایعه شد که دیشب چندین گرگ به خانههای مردم آمده و بچههای محل را زخمی کرده. برای ما بچههای ده که انتظار حضور فرماندار و استاندار را نمیکشیدیم و قطعنامههای سازمان ملل هم برایمان مهمتر از کشکی که میخوریم نبود، این خبرها زیاد دور از ذهن نبود. همیشه به همراه بیست نفر از همکلاسیها به دنبال مأمور آمار، خانهبهخانه میگشتیم چون آدم کتشلواری که ریشش کمی قشنگتر از بزهای ده پایین باشد را ندیده بودیم و هیچ وقت یادم نمیرود که مأمور آمار به عنوان آخرین سوال از بیبی زلیخا پرسید: «ننه، فعالیت دیگهای هم دارید؟» و ننه زلیخا جواب داد: «نه، الحمدالله من و بچههایم هیچ فعالیتی نداریم.» حالا احساس میکنم که ننه زلیخا خیال کرده بود که «فعالیت» بیماری لاعلاجی است که فقط توی شهرها پیدا میشود. بابای خدابیامرز که خُرد و خسته از سرِ زمین برگشته بود، طبق معمول پس از سلام و احوالپرسی نکردن، رادیواش را برداشت و از آنجایی که به قول خودش به اخبار لندن یا بیویسی علاقه داشت آن را کوک کرد و ساکت ماند. در مورد پترس غالی دبیر کل سازمان ملل و گورباچف و طارق عزیز حرف میزد و من که در عالم کودکی خودم بودم از او پرسیدم «گربهی چُک» دیگر چه گربهای است و او جواب داد اون رییسجمهور شورَبی است. مادر پس از این که قلیون را به دست پدر داد گفت که از امشب بچهها را ببریم پشت بام چون گرگ وارد ده شده و اوضاع ناامنه. پدر که مثل همیشه بیخیال بود گفت که اینها همه شایعه است. صبح روز بعد از آنجایی که ساعتی در کار نبود و از نوری که روی دیوار مقابل میافتاد میفهمیدیم که وقت رفتن به مدرسه است بلند شدیم و دیدیم که مادرم بچه آخری را در بغل گرفته و گریه میکند. دیشب صدای گریه بچه را که شنیدم، بلند شدم و دیدم که گرگ بچه را ده تا پانزدهمتری برده و به محض این که جیغ و داد کردم، بچه را رها کرد و فرار کرد. پای برادر کوچیکه را که نگاه کردم انگار چهار میخ را به پای او فرو کرده بودند. پدر که مثل همیشه بیخیال بود تقاضای مادر را برای بردن به شهر و دکتر برای جلوگیری از بیماری هاری رد کرد و گفت که این بیماریها چرت و پرت است من تا به حال با صدها شیر و پلنگ درگیر شدم. شکارچی بود و احوالات شکارچی هم معلوم. تا چند سالی برادر کوچیکه گاهگاهی ادای گرگها را در میآورد و هر چند وقت یه بار زوزهای هم میکشید. سالها بعد برادر کوچیکه با رتبهی هفتصد در رشتهی علوم تربیتی دانشگاه شیراز قبول شد. حالا علوم تربیتی 87 شیراز گرگی را پرورش میدهد که هر آن ممکن است مدیر گروه را بدرّد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر