۷ آذر ۱۳۸۷

داستان چکمه هایش اثر عبد الرحمان بستان



داستان کوتاه: چکمه‌هایش
ـــ عبدالرحمن بستان ـــ(این داستان کوتاه در پنجره شماره 25 منتشر شده است.)
گونه‌های زبر و خشن دختر کوچولوی همسایه که سیاه شده بود وسوسه آمدن زمستان و انبار کردن هیزم در کنج خانه را به دل‌ها می‌انداخت. زمستان ما برف نداشت، ولی آن قدر بود که نازگل کوچولو پالتوی پوستی‌اش را بر روی برّه‌اش بیندازد تا سردش نشود. نگاه‌های رهگذران را تا انتهای راه مال‌رو تعقیب می‌کرد و البته خبر نداشت که مادرش وقتی یازده سال بیشتر نداشت، لحظه‌ی تولد نازگل آن قدر جیغ کشید که بی‌حال شد و به قول محلی‌ها «سرِ زا» رفت. ظاهراً نصف شب بود که با صدای رعد و برق سنگینی خواب از سرم پرید. اتاق خواب پستوی کوچکی بود که نصف آن را پر از گندم و جو و یک گونی هم داروی محلی از سقف آویزان بود که شدت تلخی‌اش فکر مریض شدن را از کله‌ات بیرون می‌کرد. هرچه تعداد بیشتر، گرما هم بیشتر. نه نفر زیر یک گلیم بافته شده از پشم گوسفند کلاری. صدای مادر را شنیدم که می‌گفت گاو زردو زاییده. به محض شنیدن آن هرچند که از گاو زردو خوشم نمی‌آمد، چون که کتاب فارسی اول دبستانم را خورده بود و تا دو روز هم نوشخوار می‌کرد و همین هم لج من را درمی‌آورد ولی از آن‌جا که از گوساله‌ی تازه به دنیا آمده بیشتر از معلم دوم دبستانم خوشم می‌آمد به سمت بیرون دویدم. تعداد اعضای خانه به طور طبیعی در نحوه‌ی راه رفتن تأثیر می‌گذاشت. اصرار ما بی‌نتیجه ماند و مادر گفت: رعد و برق امشب زیاده و صبح زود بیا و برو تو آغل و گوساله را نگاه کن. به شوق رد شدن از جوی جلو خانه که با بارندگی دیشب پرآب شده بود و چکمه‌هایی که یک لنگه‌اش سبز و لنگه‌ی دیگرش نارنجی بود، از خواب بیدار شدم. جریان دورنگی شدنش هم این بود که سال قبلش در یکی از روزهای بارانی که خیال بزرگ شدن به سرمان زده بود با رسیدن به وسط جوی چکمه‌مان پر از آب شد و یکی از لنگه‌هایش را آب برد و پس از برگشتن به خانه و کتک مفصلی هم خوردن یک لنگه‌ی نارنجی از داخل خرت و پرت‌های انباری برایم پیدا کرده بودند. خلاصه این که پس از صرف یک لیوان شیر داغ که شش دقیقه پیش از گوسفندی که هنگام قضای حاجتش دفتر مشقم را مورد عنایت ویژه‌ی خود قرار داده بود به سمت مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به جوی چکمه‌هایم را درآوردم و یواش‌یواش از جوی رد شدم. چون اگر دوباره یکی از لنگه‌هایش را آب می‌برد .مجبور بودم از لنگه‌های چکمه‌های داداش بزرگه استفاده کنم که نیم متر از مال خودم بلندتر بود. و صدالبته پس از خوردن چند پس‌گردنی با ولوم هزار و هفتصد وات. به داخل کلاس که می‌رسیدم طبق معمول معلم شروع به خواندن شعر تکراری‌اش می‌کرد: باغ و بستان و کوه و دشت با چکمه‌های سبز و نارنجی می‌گشت و صدای خنده‌های بچه‌های روستا خیلی وحشتناک‌تر از صدای گریه‌ی بی‌بی‌سکینه هنگام رفتن تنها پسرش به جبهه بود. معلم برگه‌های امتحان ریاضی را پخش کرد و گفت: آن‌هایی که پدرشان سواد دارد، امضا کنند و آن‌هایی که سواد ندارند، انگشت بزنند. چند دفعه تکرار کرد و بعد گفت علیرضا فهمیدی؟ و باز گفت علیرضا فهمیدی؟ علیرضا که از بقیه بچه‌ها کوچولوتر بود و سر پاچه‌ی شلوارش تا قوزک پایش دو وجب فاصله داشت و همیشه هم یک گوشه‌ی جیب پیراهنش آویزان بود هم‌چنان سرش را پایین انداخته بود. معلم عصبانی شد و یک سیلی که انعکاس صدایش در کوه‌های اطراف کلاس پیچید حواله‌اش کرد. گفتم آقا معلم او کر است، نمی‌شنود. معلم اشک در چشمانش جمع شد، اما غرورش اجازه‌ی سرازیر شدن اشک‌هایش را نمی‌داد. گفت جریان چیه؟ گفتم در کنار پدرش خواب بوده و در حالی که پدرش تفنگ برنویش را تعمیر می‌کرده گلوله‌ای در رفته و علیرضا با صدای سنگین برنو گوش‌هایش کر شده. معلم سرش را پایین انداخت. من هم که چکمه‌های نارنجی علیرضا چشمانم را گرفته بود و نگاهی هم به چکمه‌های سبز-نارنجی خودم می‌کردم و با خود فکر می‌کردم که چه ضرورتی دارد یک آدم کر چکمه‌هایش یک‌رنگ باشد و بعدها فهمیدم که برای یک آدم کور نباید مهم باشد و نه یک کر. شبی دیگر از شب‌های زمستان با بوی پشکل و کاهگل تازه‌ی دیوار همسایه آغاز‌شد. وسط اتاق چاله‌ی کوچکی بود که در زمستان خاکش را کنار می‌زدند برای این که مقداری چوب را آتش بزنند که مثلاً بخاری‌‌مان بود و در یک کنج خانه بار هیزمی که تا نصف شب این بار تمام می‌شد و مارها و عقرب‌ها باید به دنبال جای دیگری می‌گشتند البته آن‌هایی که زرنگ‌تر بودند جان سالم به در می‌بردند. پدر طبق معمول با عموحیدر مشغول شاه‌نامه‌خوانی بود و من منتظر بودم که بالاخره کی تیر گزین چشمانِ اسفندیار را سوراخ می‌کند تا بتوانیم برگه‌مان را به حضور پدر رسانده و انگشت‌زنی بفرمایند. ما که شاه‌نامه حالی‌مان نمی‌شد گاه‌گاهی چوبی را در چاله می‌انداختیم تا گرمای اتاق گرمابخش نفس‌های پدر و عموحیدر باشد. چنانت بکوبم به گرز گران/ چو پولاد کوبند آهنگران. با صدای نعره‌های حماسی پدرم چرتم پاره شد. پدر که ما را با اسفندیار اشتباه گرفته بود چوبی را بر پای ما نواخت و گفت چوب بنداز، آتیش خاموش شد. عمو گفت که حالا دیگر کسی با چاله و چوله و هیزم خونه را گرم نمی‌کند حاج فتح‌الله بخاری علاء الدین خریده من هم به همراه غلام‌حسین فردا به شهر می‌روم و یک بخاری می‌گیرم. پس از رفتن عموحیدر برگه‌ی امتحان ریاضی را پیش پدر بردم و انگشت سبابه‌اش را نگه داشتم و با خودکار آن را رنگی می‌کردم تا بتوانم یک ضرب انگشت از او بگیرم. هرچند ثانیه یک بار نوک تیز خودکار به سمت شیارها و پینه‌های وسط انگشتش می‌لغزید و با توجه به تعداد پس‌کله‌ای‌هایی که می‌خوردم تعداد دقیق شیارهای انگشتانش را می‌فهمیدم. هی خودکار قل خورد و من هم پس‌کله‌ای. حق هم داشت. مادر پرسید راستی، سروان نامدارخانی عصر در ده چه می‌کرد؟ پدر جواب داد با جیپش پهلو من آمد که کنار آب‌آنبار بودم و گفت بر سر تقسیم آب دعوا شده بود و کمی آب خواست. من هم با قوطی حلبی که داشتم مقداری آب را از آب‌انبار کشیده و او به محض این که چشمش به آب افتاد با لحن تندی گفت که این جک و جونورا چیه؟ بهش گفتم جناب سروان ما به شیر و پلنگ می‌گیم جونور، اینا که مورو ملخ تو آبه که شما شهری‌ها می‌گین بیتامین و ظاهراً منظورش ویتامین بود.شوق رفتن زیر گلیمی که قبلاً هشت نفر به آن گرمای خاصی داده بودند ما را مورمور می‌کرد که پدر گفت یه نامه از بندر رسیده تو هم که الآن کلاس دویی بخون ببینم عموت چی نوشته. خط ملا مکتبی‌ها واقعاً وحشتناک بود. پدر گوش ما را گرفت و گفت فقط دو سال دیگر می‌فرستمت مدرسه سعی کن نامه خوندن را یاد بگیری. راست هم می‌گفت دو سال دیگر کافی بود مگر چهار سال مدرسه رفتن که کشکی نبود آخرش هم شاید وزیر می‌شدیم، خدا را چه دیدی، تا آکسفورد هم که راهی نبود با خر مشهدی نوروز بی‌دست که سریع‌ترین خر ده دشتاب بود دوروزه می‌رسیدی. نصف شب که برای قضای حاجت بلند شدیم. بزرگترها که کمی باادب‌تر بودند آفتابه مسی شش کیلویی را در حوض می‌انداختند و بعد در انتخاب مسیر مستراح آزاد بودند. برای ما بچه‌های بی‌ادب، پس از انتخاب مسیر، تنها مشکل پیدا کردن سنگ صاف و فیت بود. به اندازه‌ی کافی سنگ وجود داشت و از کارت سنگ و یارانه و قدرت خرید هم خبری نبود. در زمستان رنگ سنگ‌ها عوض می‌شد که مربوط به خاصیت شویندگی باران زمستانی بود و اگر هم قصد وزیر شدن را داشتم علت عوض شدن رنگ سنگ‌های اطراف دشتاب تز خوبی برای رساله‌ی دکترا بود. باز دوباره درس و کلاس و سکوت مطلق. تنها صدای قریچ قریچ قوطی حلبی‌های روغن شانزده‌کیلویی نرگس شیراز که عوض صندلی از آن استفاده می‌کردیم سکوت را می‌شکست. همیشه به صندلی علیرضا حسودی می‌کردم چون زنگ نزده بود و برق می زد و اصلاً هم زیرش را خالی نمی‌کرد. ولی او امروز نیامده بود. به یک باره صدای ناله و شیونی از دوردست بلند شد. معلم به سرعت از کلاس بیرون رفت و ماهم پشت سر معلم می‌دویدیم. چند نفری جمع شده بودند و مادر علیرضا بر سر و سینه‌ی خود می‌کوبید. مشتی خیرالله که آن‌طرف‌تر مشغول آب‌داری و تقسیم آب بوده گفت: از دور دیدم که علیرضا می‌خواست از جوی رد بشه ولی امروز فشار آب زیاد بود و علیرضا را با خود برد که من پشت نخل‌ها او را از آب گرفتم ولی او دیگر نفس نداشت. چکمه‌های نارنجی‌اش زیر شعاع نوری که از پس ابرها درآمده بود، برق می‌زد. چکمه‌های او هر دو نارنجی بودند و من یکی سبز، یکی نارنجی و من هم‌چنان به چکمه‌های او خیره شده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: